![](http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2011/09/padeshah.jpg)
پادشهی رفت به عزم شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
جشن گرفتند و سرودی زدند
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
تا نشود در دل آن ورطه غرق
از طرف او نوزیدی نسیم
تا نرود در گلوی او فروی
طرفه خیالی به دماغش گذشت
سهل شمارند امور محال
تا همه جا دست درازی کنند
پرت به گرداب کذایی نمود
آورد این جام به کف آن اوست
نبض همه از حرکت ایستاد
جست به گرداب چو ماهی زشست
ماند چو در در صدف آبگیر
کام اجل خورده خود کرد قی
جست برون چون گهر آبدار
چند نفس پشت هم از دل کشید
خیره در او چشم تمام سپاه
دولت و وقت تو فزاینده باد
باد روان تو پر از فرهی
بر دل دریا نرسد پای تو
خاک از این آب غضبناک به
دشمن شه نیز نبیند به خواب
مرگ من از وحشت خود دیر کرد
مرگ بترسید و نیامد بر
جا که اجل هم بنهد پای نیست
دیو در او شیر نر و اژدها
آب مرا برد چو آهن فرو
سنگ عظیمی چو که بیستون
وین سر بی ترسم بر سنگ خورد
سیل عظیم دگری چون نهنگ
دانه صفت در وسط آسیاب
گه به حضیضم برد و گه به اوج
لیگ در آزردن من یک تنند
همچو دوصیاد سر یک شکار
وه که چه محکم بد سیلی خورم
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
دست رسی نیز نه برمرگ بود
دم به دم از زیر پیم می گریخت
سر به زمین بودم پا در هوا
بود گریزنده زمن جای من
چند نی از سطح نمودی صعود
پهن شدی زیر تنم چون حصیر
دائما این کار به تکرار بود
در سرم افتاده ز گردش دوار
شایق جان دادن فی الفور خود
قرقر می کرد مرا در گلو
سنگ دگر شد سر راهم پدید
جان من ای شاه بدان بسته بود
گشته چو من میوه آن شاخسار
پای نهادم به سر تخته سنگ
هیچ نمی آمدم اندر نظر
لیک خموشیش بتر از خروش
جوشش آن قسمت بالاترش
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
دره ژرفی است مرا زیر پای
راهبرم بود به قعر عدم
آب همه آب همه آب بود
جانوری یله از دور و بر
وز پی بلعم همه جان می هند
بود حکایت گر افکارشان
بر سر من تاخت گشاده دهان
می روم الساعه به کام نهنگ
دست زجان شستم و از جام نه
شاخه مرجان را بگذاشتم
کرد خدایم به عطوفت نظر
باز مرا جانب بالا کشید
رستم از آن کشمکش جزرومد
از سر خود رفع چو مردار کرد
جان من و جام ملک هر دو رست
دخترخود را به بر خویش خواند
با کف خود پیشکش وی کند
مرد جوان جام زدختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
جام بشاشت را وارونه کرد
شربت مرگ از کف دختر چشید
امر ملوکانه مکرر نمود
دیده برآن مرد توانا فکند
جام زگرداب برون آوری
دختر خود نیز از آنت کنم
داشت به دل آرزوی دخت شاه
چاره بجز راز نهفتن نداشت
جامه زتن کند و سوی شط دوید
سوی گران مرگ سبک بازیش
جان جوان در خطر از مهر اوست
رحم بکن بر پدر این جوان
تازه زگرداب بلا جسته است
طعمه گرفتن بود از کام شیر
خوب از این آب نیاید برون
بود جوان آب نشین چون حباب
از سر دلداده گذر کرد آب
آه من العشق و حالاته