loading...
یه پاتوق واسه وب گرد ها
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 903 دوشنبه 19 فروردین 1392 نظرات (0)
برترین ها: با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" و اعترافات شما خوانندگان در بخش نظرات کاربران، تصميم گرفتيم گزيده اي از مطالب ارسالي شما در بخش نظرات را با نام ارسال کننده در اين مطلب درج کنيم.

sahar: اعتراف مي كنم منتظر يه تماس مهم بودم از طرفي نمازم داشت قضا مي شد ،شروع كردم به نماز خوندن آخراي نماز تلفن زنگ خورد منم تند تند نمازم و تموم كردم و گوشيو برداشتم فكر كنين به جاي الو بلند گفتم الله اكبر طرفي كه اونور خط بود مونده بود چي بگه خودمم از خنده نمي تونستم حرف بزنم

ladytak91: یه بار که سوار تاکسی شده بودم درست کنار در سمت راست نشسته بودم و مسافر بغل دستیم میخواست پیاده بشه ، منم پیاده شدم که اون بتونه پیاده بشه ، بدشم بدون توجه به این که کسی کنارمه دوباره سوار شدم ، چون یه خورده هم تو فکر بودم دیگه زیاد به اطرافم نگاه نمیکردم، خواستم درو ببندم که دیدم در بسته نمیشه بازم بدون اینکه نگاه کنم دوباره درو بستم که دوباره بسته نشد برای بار سوم که عصبانی شدم خیلی محکم درو بستم که این دفعه بسته شد!!! به در که نگاه کردم دیدم یه پیرمرده که داره هاج و واج به من نگا میکنه! نگو هی میخواسته سوار بشه من نمیزاشتم سوار بشه!!!!

حسن: اعتراف می کنم وقتی مترو تازه راه افتاده بود و نمیدونستم چجوری باید سوارشم بلیطو صاف بردم دادم دست مامور مترو گفتم یه نفر! اون بنده خدا هم چیزی نگفت واسم زد در باز شد منم به سرعت رفتم تو.

Yashar: با یکی از دوستام بیرون بودم شب بود همه جا خلوت و جایی هم که بودیم چند تا بانک خیلی جدی به دوستم گفتم می خوای یکی از این بانک هارو بزنیم این بد بختم جدی گرفت گفت نه عزیزم من دزدی نمیکنم .منم گفتم اشکال ناداره خودم تنهایی میزنم بعد رفتم با لگد زدم به دیوار بانک بهش گفتم دیدی بانکو زدم بعد این بدبخت داشت 1 ساعت میخندید

تبسم: هفته قبل انچنان بلايي به سرم اومد كه نگين و نپرسين! رفته بودم خريد خونه رو بعد از گذاشتن بچه ها دم در مدرسه پیاده كرده بودم،خلاصه ماشين رو تو پاركينگ گذاشتم و سوت سوت زنان همه چيز رو تو اسانسور گذاشتم و اومدم تو و زدم اسانسرو رو كه يكهو...وييييييژ!يه سوسك اندازه كلاغ(!)تو اسنسور به پرواز دراومد!حالا من داشتم جييييغ ميزدم و بالا پايين ميپريدم رو ميوه ها و شير و...(مگه ميرسيدم بالا؟!!)خلاصه رسيد به طبقه مون من همين طور كه جيغ ميزدم و بالا پايين ميپريدم و لباسهامو تكون ميدادم عين ديوونه ها اومدم بيرون و در اسانسور رو بستم و بعد دوديدم تو خونه!اينقدر حالم خراااب بود كه نگين!
٥دقيقه نشد كه همسايه مون زنگ خونه رو زد و با تعجب كيسه موز لهيده و شير پاره شده رو تو دستش گرفته بود و در اسانسور رو هم باز كرده بود كه اينها مال شماست؟كه يكهو سوسكه ويييييژ اومد تو خونه.....
بقيه اش رو نگم بهتره!

ماهچهره: من5 یا 6 سالم بود عاشق پسر همسایمون شده بودم که اون موقع 25 یا 27 سالش بود تو نیرو دریایی کار میکرد لباس سفید میپوشید که منم عاشق تیپ و قیافش شده بودم اون هر وقت منو میدید به چشم یه خواهر کوچکتر یا یه بچه خیلی تحویلم میگرفت برام خوراکی میخرید منم به بهونه ی خواهر زادش هر روز خونشون بودم و همیشه خودمو تو یه لباس عروس با تور های بلند تصور میکردم اونم با همون لباس دریاییش در کنار خودم به عنوان شوهر میدیدم شبها خواب بله برونمو میدیدم
کسی تو خونه ی ما جرات نداشت در مورد اون حرف بدی بزنه
تو 6 سالگی شکست عشقی خوردم وقتی که خبر ازدواجشو شنیدم دیگه خونشون نرفتم یکبار با نامزدش بود منو دید کلی تحویلم گرفت به نامزدش منو معرفی کرد هیچ وقت یادم نمیره یه چشم غره ایی براش رفتم محلشم ندادم
هنوز هنوزه یاد اون موقع میفتم از خندم میگیره خدا رو شکر میکنم که عقل رسید اون موقع از دوست داشتنم بهش چیزی نگفتم.

م ا ح : یادمه اولین بار که رفتم بانک برای چک پاس کردن سعی کرده بودم که همه جوانب رو در نظر بگیرم.شناسنامه و کارت ملی و گواهینامه و .... برده بودم و همچنین از این و اون سوال کرده بودم که باید چکار کنم.
یادمه اون روز بانک هم خیلی شلوغ بود.نوبت من که شد چکو دادم به یارو که برام نقدش کنه.بعد گفت کارت شناسایی،که منم دادمش.بعد گفت آقا چرا چکتو پشت نویسی نکردی؟؟
منم که منظورشو نمیفهمیدم گفتم یعنی چکار کنم؟
اونم گفت مشخصاتتو پشتش بنویس.منم تو اون شلوغی ازش گرفتم تا بنویسم.البته برگ چک تا شده بود و منم همونطوری ازش گرفتم و نگاهی به اون قسمت تا شدش نکردم .عینا اینطوری نوشتم:
نام: علی رضا
نام خانوادگی:غفاری
تاریخ تولد:19/7/69
.
.
.
.
بعد با خیال راحت دادم به یارو
یکدفعه برگشت بهم گفت اینا چیه نوشتی؟این طرف چک جای عنوان و نام و نام خانوادگی هست شما باید فقط اینارو پر میکردی
بعد یه یارویی از پشت سرم به مسئول بانک گفت مگه چطوری نوشته؟میشه ببینم؟اون نامرد هم برگ چک رو گرفت بالا...تا ته صف همه خندیدن

آریایی: دوران دانشجویی ی استادی داشتیم حدودای 90 سالو داشت.بنده خدا ی کوچولو آلزایمرم داشت.تعریفشو شنیده بودیم که کلا از مرحله پرته واسه همین با بچه های کلاس هماهنگ کردیم که اذیتش کنیم روز اول کلاس.
ازونجایی که تا چند هفته اول ترم از لیست اسامی خبری نیس این طفل معصوم اومد سرکلاس و شروع کرد دونه دونه اسامی رو پرسیدن ماهم خودمونو اینجوری معرفی کردیم:
محمد رضا گلزار
هدیه تهرانی
مهناز افشار
شهاب حسینی
......
اونم تند تند مینوشت و به به چه چه میکرد! تازه یکی از بچه ها که خودشو امین حیایی معرفی کرده بود و سروصدا میکرد از کلاس انداخت بیرون!:دی
چندهفته بعد که لیست اسامی واقعی دستش رسید خیلی شاکی رفت دفتراساتید که لیست منو اشتباه دادید بچه های من اینا نیستن!!!! حالا دیگه تا تهشو برید وقتی که فهمید کلا سرکار بود:دی
البته مجبور شدیم ترم بعدش این درسو پاس کنیم:دی

آذی : يه بار تو هواپيما داشتم به يه مسافر خارجی سرويس غذای گرم ميدادم به جای اينکه بهش بگم would you like chicken بهش گفتم are you chicken؟؟

حسین شیرازی: پلیس اومده بود تو خیابون عفیف آباد شیراز و یه ماشین هایی که خلاف پارک کرده بودند تو بلند گو با لهن تند تذکر میداد.
پیکان ......پیکـــــــان......پیکــــــــــــان....حیف گواهینامه که به تو دادن.......!!!
پراید ......پرایـــــد......راننده ی پراید.....زودتر حرکت کن......کدوم آموزشگاه گواهینامه گرفتی؟
راننده ی مینی بوس ......اینجا جای پارک کردنه؟
و......
و......
تا اینکه رسید به یه مرسدس خوشگل.....!
تن صدا را پایین آورد و با لهن خیـــــــلی مهربون گفت:
مرسدس تو دیگه چرا؟.........! ؟

taranom: يبارعجله داشتم منتظرتاكسي بودم بعدم به هرتاكسي ميگفتم توحيدچپ چپ نگام ميكردوميخنديدورد ميشدبعدم هي ميديدم تاكسيابقيروكه مسيرشون مثل منرو سوارميكنه همه ام منوميبيننوميخندن بعديه ربع آخرسريه تاكسيه وايسادگفت خانم مسيرتون كجاست؟گفتم توحيد بعدگفت مگه اينجاميدون توحيدنيست؟

علی: اعتراف میکنم سال 74 کلاس سوم دبیرستان بودم اون موقع یه واکمن داشتم که نوارکاست میخوردهرروز باخودم میبردم سرکلاس باهندزفری اهنگ گوش میدادم اونومیذاشتم توی جیب کاپشنم وسیمای هندزفریشوازکناریقه کاپشنم میاوردم بالا طوری که دیده نشه یه روزسرکلاس فلسفه که سخت ترین وخشکترین کلاس بوداهنگ گوش میدادم معلمون هم اقای جعفری بسیارخشک بودبطوریکه کسی جرات نداشت حتی کتابش روورق بزنه یه هودیدم اقای جعفری داره با نگاش دنبال یه جیزی توی کلاس میگرده من روبگو که سیم هندزفری ازواکمن جداشده بودوصدای اهنگ توی کلاس پخش میشدحالا همه اهنگ میشنیدن غیرخودم منم فکرمیکردم میخواذبره اهنگ بعدی که صداش نمیادکه یه هو با لگددوستم فهمیدم چی شده سریع واکمن رو خاموش کردم وغاعله ختم به خیرشدولی اقای جعفری تا دوهفته دیگه سرکلاسمون نمیومد

ارغوان : ظهر یه روز جمعه منو و شوهرم با خونواده پدرشوهرم رفتیم پیک نیک شوهرم و پدرشوهرم جلونشسته بودن و من و مادرشوهرو خواهرشوهرم عقب مادرشوهرم با صلوات شمارش داشت نذر صلواتشو ادا میکرد . ضبط ماشین هم با صدای تقریبا بلندی روشن بود . یهو زد و یه آهنگ قدیمی خیلی ناب و قشنگ اومد یهو مادرشوهرم وسط صلواتاش شرو کرد با صدای ملایم به همراهی با خواننده . منو خواهرشوهرم زدیم زیر خنده مادرشوهرمم که متوجه سوتیش شده بود کلی با ما خندید.

laya: من کارم بانکیه یه سری یه مشتری اومد که قبضشو پرداخت کنه پولو با قبضه بهم داد.من مبلغ قبضه رو نیگاه کردم گفتم آقا پول قبضتون اینقدر میشه!اونم هی میگفت باشه منم میگفتم آقا پول قبضتون اینقدر میشه یعنی که پولتون رو بدید بیچاره بعد 5دقیقه گفت خانم من پولم رو دادم بعد نگاه کردم دیدم بنده خدا پولشو داده.دیگه روم نمیشد سرم رو بگیرم بالا....!

صادق: اعتراف میکنم بچه که بودم بعضی وقتها میرفتم سراغ شلوار بابام و از جیبش پول در میاوردم .
یه بار که بابام خوابیده بود و شلوارش هم بالا سرش بود سینه خیز رفتم سراغ شلوارش.
وقتی به شلوار رسیدم دستمو کردم تو جیبش و داشتم دنبال پول میگشتم که بابام بیدار شد و منم که هول شده بودم خودمو زدم به خواب.
بابام تا منو دید گفت:صادق اینجا چه کار میکنی.
منم با صداییی خواب الود گفتم نمیدونم اینجا خوابم برده بود.ولی یادم رفته بود دستمو از تو جیب شلوارش دربیارم وهمینکه بابام شلوارشو کشید دست من همراه با یه اسکناس 200 تومنی از توجیب بابام دراومدو....

کیمیا: اعتراف می کنم یه بار داداشم که بچه بود خیلی اذیت کرد و من بهش چند تا قرص خواب دادم حالش بد شد بردنش بیمارستان ولی به خیر گذشت.البته خودم 7سالم بود.

تبسم: ٥سال پيش داشتم صبح زود ميرفتم پياده روى ،سر كوچه يه ماشين جديد ديدم كه تا حالا نديده بودم (اولين c5 هايي كه در اومده بود)گفتم ببينم توش چه شكليه !خلاصه كله ام رو بردم تو شيشه دودى ماشين و داشتم واسه خودم صفا ميكردم كه يكهو ديدم يه صورت از اون ور شيشه داره رخ به رخ و هاج و واج نگاهم ميكنه!!!عين ابله ها تا سر چها راه بعدى از هولم دويدم!!!
از اون بدتر كه ماشين مال ارشيتكت خونه تازه تخريب شده ى سر كوچه بود كه هر روز از ٦ صبح تا٦ بعد از ظهر سر كوچه وايستاده بود و هر بار كه ميديدمش مجبور بودم يادم بيفته چه دسته گلى به اب داده بودم!!
چه ميدونستم ساعت شيش صبح كسى تو ماشينه!

sara: اعتراف مي كنم وقتي دبستان ميرفتم از سازمان بهداشت اومدن مدرسمون و ظرفهاي كوچيكي جهت مدفوع بهمون دادن كه تا فرداش يا پس فرداش بياريم مدرسه و تحويل بديم.
خلللللللللللاصه نشون به اون نشون كه اقا شب ديدم كه اين ظرفه خيلي ضايع بو ميده بده اينجوري تحويل بدم! رفتم ادكلن مامانم و ورداشتمو روش خالي كردم و فرداشم به مدرسه تحويل دادم. ولي خودمونيما وقتي درشو باز كردن چه حالي كردن!

MOHSEN: یادمه یه بار 15سال پیش وقتی 7سالم بود یه پیر مردی تو کوچمون بود که علاقه ی زیادی به شوت کردن زباله های کوچه به کنار راه داشت.
یه بار یه کارتن روپر از سنگ های بزرگ کردم
گذاشتم وسط کوچه بنده خدا اومد شوتش کرد پاش مو ورداشت افتاد زمین.

وروجک: من 25 سن داشتم شنا بلد نبودم يه روز با اسرار بچه ها رفتيم استخر منم طناب وسط استخرو گرفته بودم و ميچرخيدم با خودم گفتم برم تو يه متري حال كنيم.رفتم كه يه دفعه پام ليز خورد رفتم زير آب حالا داد ميزدم كمك كمك بچه ها از خنده مارپيچ ميرفتن.يكشون گفت خوب بلند شو واستا تازه فهميدم قدم 180ده تو يه متري ميخواستم غرق شم.از خجالت روم نميشد برم بيرون

ایران: اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم انگشت دستم زخم شده بود و داشت خون میومد من تو کوچه مدرسه ایتاده بودم و داشتم گریه می کردم یک پسر جوون بهم گفت چیه کوچولو چرا گریه می کنی یه جوری که دلش برام بسوزه گفتم نیگا انگشتم اوخ شده . اونم یه جوری که انگار خیلی دلش باسم سوخته نگام کرد و گفت رفتی خونه انگشتت رو بکن تو یک ظرف آبلیمو نمک دستت خوب میشه منم رفتم خونه با اعتماد به نفس کامل انگشتم رو کردم تو ظرف آب لیمو نمک و جیغم تا هفت تا خونه اونور تر رفت ...

سپیده: بچه که بودیم یه زنبورمرده افتاده بودروزمین منم برداشتم چسبوندم به صورت بچه همسایمون ،بچه بیچاره گریه کنان رفت خونشون .بعدهافهمیدم زنبوره جون داشته نیشش زده

رقیه: این خاطره مال یکی از دوستای صمیمه:یه بار که شب تو درمانگاه پزشک کشیک بودم،حوصله ام سر رفت.با بچه ها قرار گذاشتیم کمی بخندیم.تو اتاق پزشکان ریس درمانگاه راحت خوابیده بود.با نخ بخیه روپوشش که توتنش بودو دوختم به تشک تخت بعد آروم امدم بیرون دروبستم.ده ثانیه با باسر رفتم تو اتاق(طوری در کوبیدم که خود ترسیدم)وفریاد زدم آتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــش. هیچی دیگه بقیه اشم معلومه!!!!!!!!!!

شما عزیزان و همراهان همیشگی مجله اینترنتی برترین ها نیز می توانید اعترافات صمیمانه خود را در بخش نظرات وارد کنید تا در مطالب بعدی از آنها استفاده شود.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به تمام دوستان امیدوارم که از این انجمن خوشتون بیاد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    چه بخشی رو به سایت اضافه کنم ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 813
  • کل نظرات : 48
  • افراد آنلاین : 109
  • تعداد اعضا : 93
  • آی پی امروز : 324
  • آی پی دیروز : 101
  • بازدید امروز : 707
  • باردید دیروز : 466
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,936
  • بازدید ماه : 1,936
  • بازدید سال : 33,704
  • بازدید کلی : 1,305,637
  • کدهای اختصاصی